خلاصه ی از داستان رمان: وارد خانه که شدم بوی غم را با تمام وجود حس کردم.از در و دیوار خانه غم می بارید.خانه ای که روزی محیط گرم و شاد آن زبانزد خاص و عام بود،حالا با غباری از غم تیره به نظر می رسید. هنوز کاغذهای رنگی و گل های سرخی که به مناسبت بیستمین سال تولد هدیه به دیوار نصب شده بود خودنمایی می کرد.دوباره خاطرات آن شب به ظاهر خوب و شاد جلوی دیدگانم جان گرفت.شبی که فاجعه ای دردناک را در خود پنهان کرده بود.